انارستان
نشریه دانشجویی انارستان
فصلنامه ادبی
سال پنجم، شماره ۱۲، بهار ۱۴۰۳
سردبیر، مریم گندمی ثانی
مدیرمسئول، سیده عزل مصطفوی
در معرفی شخص این شماره، باهم داستان زندگی شاعری را میخوانیم که یکی از افراد بهنام در شعر نو بوده و اشعار وی، مخاطبان بسیاری را به خود جذب کرده است. این شعر زیبا و عاشقانه زبان فارسی، از معروفترین آثار این شاعر است. بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
نشریه ی دانشجویی انارستان
فصلنامه ادبی
شمارهی مجوز: ۳۲۰/۶۰۳۵
صاحب امتیاز: کانون فرهنگی ادبی انارستان
سردبیر: مریم گندمی ثانی
مدیر مسئول: غزل مصطفوی
ویراستار: صبا غفاری
هیئت تحریریه: مریم گندمیثانی، مهدیه قیسی پور، فاطمه رجبعلی زاده، نویسا خوافی، فاطمه عباسی، مهسا چاجی، فائزه یوسفوند، امیرعلی نهادی، سیاوش خالقی مقدم، ساره حسینی، فاطمه عزیزی مقدم، محمدرضا عبدی، صبا غفاری، امیررضا عابدینزاده، سید جواد جوادی
بخش اول
۱_سخن سردبیر: مریم گندمیثانی ۲_سخن ابتدایی: مهدیه قیسیپور
بخش دوم، به شیرینی انار
۳_متن انگلیسی: مریم گندمیثانی ۴_ترجمه متن انگلیسی: مریم گندمیثانی ۵_متن ادبی: فاطمه رجبعلیزاده ۶_متن ادبی: نویسا خوافی ۷_متن ادبی: فاطمه عباسی ۸_متن ادبی: مهسا چاجی ۹_شعر ادبی: فائزه یوسفوند ۱۰_شعر ادبی: امیرعلی نهادی ۱۱_شعر ادبی: سیاوش خالقی مقدم ۱۲_داستانک: ساره حسینی
بخش سوم، بخند مثل انار
۱۳_متن طنز: ساره حسینی
بخش چهارم، در حاشیه
۱۴_مناسبت باستانی: فاطمه عزیزی مقدم ۱۵_نقد کتاب: فاطمه عزیزی مقدم ۱۶_ادبیات غرب: محمدرضا عبدی
بخش پنجم، کافه انار
۱۷_معرفی شخص: صبا غفاری ۱۸_شعر معرفی شخص: صبا غفاری ۱۹_معرفی کتاب: امیررضا عابدین زاده ۲۰_معرفی موسیقی: ساره حسینی ۲۱_معرفی نمایشنامه و تئاتر: محمدرضا عبدی
بخش ششم، میکروفون انارستان
۲۲_گزارش: سید جواد جوادی
«ستارۀ من و تو»
مرا نوازش کن...
آنگونه که گلبرگ سربه زیر را به نشاط میآوری.
نوازشم کن آنگونه که باران را با دستانت لمس میکنی.
مرا حبس کن آنگونه که دستانت پروانهای را در خود نگاه میدارد.
انگشتانت را در گیسوانم فرو ببر و آنگونه که گندمها را مینوازی، ستایشم کن.
میخواهم تماشایت کنم آن هنگام که قلم را به دست میگیری تا برایم نامهای از عشق بنویسی؛ سپس قاب کنم تصویری از تو و زیباییِ دستان خالقت بر دیوار اتاق، قاب کنم بر دیوار عشق؛ تا هرگاه تو را خواستم، در آغوش گیرم جهانمان را.
میخواهم حصار دستانت برای من باشد.
مرا در بند بگیر آنگونه که احساس کنم برای آزادی نیازی به پرواز ندارم.
مرا در بند بگیر آنگونه که دریابم برای پیوند دستان من و تو نیز ستارهای در عمق کهکشانها میتابد. ستارۀ من و تو.
دستانم را که رها کردی، دریافتم تاکنون هیچگاه خانه را تا این حد دور حس نکرده بودم.
کاش بیایی و دستان یخزده و رها ماندهام را قفل دستانت کنی و با نفست گرم کنی تن خستهام را.
کاش بیایی و ببینی ستارهیمان برای دوباره تابیدن در انتظار توست.
ستارهیمان دارد میمیرد. ستارهیمان...
مریم گندمیثانی
سردبیرنشریه ی فرهنگی ادبیانارستان
رشته ی علوم آزمایشگاهی، ورودی بهمن ۱۳۹۹
شبگرد عشق
چه بسیار سخنانی که در باب عشق گفتم و چه عاشقانه شعرهایی که برای عشق سرودم اما هیچکدام غم دستان گرفته نشدهام را وصف نکردند که چگونه بوی دلتنگی میدهند. اشتباه از آنان نیست، زیبای من؛ مشکل از من است که در عالم خاکی، به دنبال گَردِ آسمان عشق میگردم.
در تعجبم که چطور، دستانی که رنگی از یار ندارند، در وصف یکتا بودنت قرآنی برای عشق مینویسند. تلخ نیست، معشوق بیمهرم؟ هرچند منصفانه نیست نفهمیدن دستانم اما کدام پادشاه در خواب باشد و درد فقیر بیدارش کند؟
آرام بگیرید، دستان بیپناهم! حتی خورشید هم از برای ماه پدیدار نمیشود؛ چه رسد به معشوق نابینای ما! پس چرا فانوس عشقش خاموش نمیشود؟ مگر یزدان فراموش میکند پروردگاری را وقتی که بندهاَش کافر میشود که من فراموش کنم چشمانی را که سند وفاداریم هستند؟
چرا خود را گول میزنم با امید واهی دوست داشته شدن، وقتی که معشوق حتی نگاهم نمیکند؟ چرا که فراموش کردن معشوق، حکم بر اعدام احساس می دهد!
هرچند که معشوق دل ندهد اما چه کنم که فقر محبت محبوب، اسباب مستی شبگرد عشق را فراهم میکند.
مهدیه قیسی پور
رشته ی علوم آزمایشگاهی، ورودی بهمن۱۴۰۰
به شیرینی انار
Home
Holding my breath, touching your skin, I felt peace when I had your hands.
“I am living the life with you” You Closed your eyes and told me. Oh God, can you imagine how breath taking was this talk to me?
No, you don’t have any idea how unforeseen and marvelous would it be for me, who waits a long time for hearing any romantic word comes through your mouth.
There is a galaxy among your arms which I can’t wait for you to take me to a journey in. Did you know the galaxy is feeded by us holding hands and looking at each other eyes? And I never want our galaxy dead, so let’s keep it alive with keeping our hands sticked together.
Embracing each other is like a powerful battery for our hearts, so hug me as much as you can, hold my hands as many times as we need and instill passion into my vein and let it be floating among my blood to revive all cells. and you my darling! exhilarate me.
Never abandon my hands, because if you do such a terrible act, you’ll take the home from me.
در حالیکه نفسم را حبس کرده بودم و پوستت را لمس میکردم، داشتن دستانت حس آرامش را به من القا میکرد.
چشمانت را بستی و به من گفتی: «من زندگی را با تو زندگی میکنم». خدایا، میتوانی تصور کنی این حرف تا چه حد برای من نفسگیر بود؟
نه، نمیدانی برای منی که مدتهاست منتظر شنیدن هر نوع کلمهی عاشقانهای از طرف تو هستم، چقدر غیرقابل پیشبینی و شگفتانگیز است.
در میان بازوانت کهکشانیست که نمیتوانم منتظر بمانم تا مرا به سفری درون آن ببری. میدانستی کهکشان من و تو برای بقا، از یکی شدن دستهایمان تغذیه میکند؟ و من هرگز نمیخواهم کهکشانمان از بین برود؛ پس دستانم را بگیر تا با نگاه داشتن دستانمان در کنار هم، آن را زنده نگه داریم.
آغوش تو و من، باتری پرقدرتی برای قلبهایمان است؛ تا میتوانی در آغوشم بگیر، دستانم را بگیر تا هر زمان که عشق و نیاز باقیست، در رگهایم شور و اشتیاق را تزریق کن و بگذار در خونِ من شناور بماند و تک تک سلولهایم را به زندگی بازگرداند، و تو ای زیبای من، مرا به وجد بیاور.
هرگز دستهایم را رها نکن. بدان اگر این اتفاق مرگبار رقم بخورد، خانه را از من خواهی گرفت.
مریم گندمیثانی
سردبیرنشریه ی فرهنگی ادبی انارستان
رشته ی علوم آزمایشگاهی، ورودی بهمن ۱۳۹۹
دورترین نزدیکِ من
آدمی نه تنها اشرف مخلوقات بلکه اشرف عجایب خلقت است، موجود زندهای که گاهی برای زنده ماندن نه آب میخواهد و نه غذا، فقط نفس در گرمای نفس دیگری را میخواهد تا باور کند هنوز هم میشود ادامه داد و امید داشت!
من هم غیر از آدمی نیستم، فقط گاهی من همیشگی است، من برای همیشه برای ادامه دادن به زندگی شاد و به این گرما نیاز داشتم، دارم و خواهم داشت، و حتی فقط گرمای دستان تو برای این زندگی کافیست.
دستها معجزهگران احساسند، تو میتوانی با دستی گرم از محبت دیگری را در آغوش بکشی، زخمها را مرهم زنی و غبار غم را از روحی بزدایی و یا حتی میتوانی دستان سرد بیتفاوتت را دور گلوی نیمهجان پیکری حلقه کنی و آخرین دم را هم از او بگیری...
تو آنی بودی که با اینکه دستانت دورند، اما نزدیکتریناند به روح زخم خوردهی غبارگرفته و اسیر در زندان تن، تا روزنه نور و امیدش را ببیند و زمینگیر نشود،
تو آنی بودی که نفسِ مهر را نمایان کردی و اجازه لمس زیبایی آن را از دستان خودت به من دادی تا زندگی دوبارهای ببخشی،
تو آنی هستی که دستانت در اوج سرمای جانسوز زمستان یاس و نومیدی هم راه را نشان میدهند تا بشود دوباره و دوباره بر زندگی لبخند زد،
تو آنی هستی که بر پیکره جان من نقش بستی، به طوریکه زن کولی میتواند تورا از خطوط دستان من بخواند،
و تو،
آنی خواهی بود که دستانش هیچوقت توسط من رها نخواهد شد، چه بر قله خوشبختی و چه در قعر تلخی و نومیدی، گره روح من از دستان تو باز نخواهد شد ....
فاطمه رجبعلیزاده
رشته ی علوم تغذیه، ورودی بهمن۱۳۹۸
همآغاز
تاریکی در راه ، پنجرهام رو به سکوتی عمیق باز شد
و من از پسِ پرده ی وهم ، بیرون آمدم.
خواب نازک غم را گُسَستم
و چشم دوختم به تُهی دوردست...
بیقراری در تنم میدوید. هراسان زمزمه میکردم :« باد آمد ؛ بوی بهار آورد. راستی! گفته بودی با بهار میآیی؟! «
روشنی روز ، گُلِ شب را آرام پَرپَر کرد.
ندای رسیدن میآمد.
آواز درخت میشنیدم.
قطرهای از زمان چکید.
سایهای دوید.
«- کجاست آن مه تابان؟»
صدا بود مثلِ نور آشنا... «+تویی دل آرامَم؟»
دستی بر شانهام لغزید.
«- آمده ام. رخ بُگُشا.»
طرح لبخندی عمیق بر جانم نقش بست.
گره خورد چشمانم به نگاه مهربان تو.
آغاز شدم از نو.
دستان گرمت در میانِ پیچ و تابِ گیسوانم روان شد.
زندگی در من پیدا شد.
جوانهای در قلب خستهام رویید.
در امتداد نگاهمان ، چیزی شبیه به پیوند ، سندِ وصالِ من و تو شد: پیوستنِ دستهای بیجانم در دستهای پُر نور تو.
چه بود آن؟! گویی خورشید از آنجا طلوع میکرد.
گویی شکوه عشق، تنها با نوازش دستانت، به رقص میآمد.
جام امیدم از شراب آرامشت پُر شد.
کاسهی ترس از دستانم افتاد
و پناهِ مأمنی چادر زد میان ما.
طنینی میتپید: نیمه ماه من!
بوسهای از من ، بر لبانِ تو جا میمانَد؛
برای همهی عمر
و به یادت میآوَرَد که من ،
دوستَت دارم.
با من بمان.
آغوشت وطنِ من است.
من از وطنِ خویش هجرت نمیکنم.
نویسا خوافی ماکو
رشته ی علوم تغذیه، ورودی بهمن۱۴۰۱
دستهای پینه بسته
-باباجان میشه یه روغنی، کِرِمی، برای دستای من بیاری؟ آخه چند روزیه که خیلی زخم شده...
با همین جمله که بر زبان پدرم جاری میشود؛ سَمت و سوی نگاهم خیره میشود به دستهایش...
دستهایی که اکنون پر از زخم و ترک است اما در گوشهی ذهنم خاطراتی نه چندان دور تداعی میشود...
پدرم، من و خواهرم را بر روی زانو نشانده، با صبر و حوصله شانه بر زلفهای کمند میزند و همانطور که شعر محلی میخواند، با دستهایی که مهر و محبت را به ذره ذره وجود ما تزریق میکند، شروع میکند به بافتن موها...
دستهایی که همیشه برای من یک امید بود در تمام پستی و بلندیهای دوران، به منزلهی یک روزنهی نور در اوج ظلمات شب که نجات میدهد وجودت را از بیمهری ایام...
دستهایی که روزگاری حتی یک خَش در بر نداشت ولیکن سختی راه، ناملایمتیهای زندگی، دغدغهی آرامش و آسایش عزیزانش؛ که حال هرکدام شده اند زخمی بر دست های پینه بستهاش که دلم را به درد می آورد از حجم غصهای که دارد با خود حمل میکند و خم به ابرو نمیآورد .
پدر است دیگر؛ همانی که دستانش بالشت زیر سرمان است و نگاهش بدرقه راهمان ...
دستانش را در دست میگیرم ، نوازش میکنم و با دیدگانی به اشک نشسته، بوسه میزنم به دستان پینه بستهایی که همواره دستگیرم بوده و هست.
فاطمه عباسی
رشته ی فناوری اطلاعات سلامت، ورودی مهر ۱۳۹۹
غایت دستها
گفته بودی هرگاه سکوت میان من و تو جدایی انداخت برایم بنویس.
دستانم را تصویر کردم برایت.
پرسیدی چرا دستها؟
واژهها چه اهمیتی داشتند تا دستها بودند.
معتقد بودم که واژهها قابل احترامند اما دستها محترمتر؛
که چشمها بیشتر برای حرف زدناند تا دیدن
و لبها برای لمس کردناند تا گفتن
و هر چیزی که چشم نتواند بگوید و لب نتواند لمس کند، دست بیان میکند.
عزیز من واژهها را کنار بگذار.
برای نقض این فاصلهها، برای پیوند دوباره،
دستانت را به من بده؛
زیرا که غایت خلقت دستها، برای گرفتن بود نه رها کردن...
مهسا چاجی
رشته ی علوم تغذیه، ورودی مهر ۱۴۰۱
سرگردان
نه راه پیش،نه راه پس
شبیه یک سرباز بدون دست
نه میگویم که دلگیرم،
نه میگویم که آسوده
منم جسمی جوان اما
با روحی فرسوده
نه از عشق تو بیمارم،
نه از عشق تو بیزارم
من اما با خیالت
تا طلوع صبح بیدارم
هم صلح نمیخواهم
هم جنگ بس است
آری تنها راه چاره،
گفتن آتش بس است
بین زمین و آسمان
بین دل و عقل ماندهام
در دلم عشق تو هست و
در سرم خط خورده است
نه هوشیار و نه گیجم من
به این مستی
و با این حال، عجینم من
نه اسیرم ، نه آزادم
رها، اما شکسته بال پروازم
نه خوشحال و نه غمگینم
احساسی میان تلخی
و شوری و شیرینم
نه تو را میطلبم،
نه به غیر از تو طلب دارم
در سرم سودای عشق و
در دلم خونین جگر دارم
دستهایت سهم من اما
نصیب رقیبان شده است
قلب من خانهی عشقیست
که ویران شده است...
فائزه یوسفند
رشته ی فناوری اطلاعات سلامت، ورودی بهمن ۱۴۰۱
خاطره
دستگیرم شد
آمده ،
پاگیرم کرد
تازه بعد ها،
کمی دلگیرم کرد
این زمستان هم گذشت...
باد و بوران و برف بعدی
پیشم نبود
دستهایم گرم بود
دستهایش سرد بود
در تمام این مدت،
تپش قلب هایمان نامرد بود
قول میدهم این خزان
روی برگهای خاطره راه نروم
امیرعلی نهادی
رشته ی علوم آزمایشگاهی، ورودی بهمن ۱۴۰۱
معجزه
ابرهای سیاه آسمان
گریه در زیر باران
خسته از افکار پوچ
خسته از فاصله
بیرمق و فرسوده
روحی ترک خورده
انگار نفس میکشم
بدون هدف
بزرگترین ترس من
تنهایی و تنهایی و ...
نیازمند آن ناجی
فرشتهی زیبا
دستهای گرم او
برای قلب سرد من
نشانهای از حیات
نشانهای از توجه
امیدواری برای ادامه
آسان شدن راه
ساختن آینده
فراموشی گذشته
مرا مبتلا کن
به درد دوست داشتن
به بوسههای عاشقانه
به عمق نگاه تو
که دنیای خودم را میبینم
جادهای خواهیم ساخت
منتهی به خوشبختی
به دور از غم و هیاهو
من و تو
در آغوش میکشم تو را
تا هیچوقت از من جدا نشوی
سیاوش خالقیمقدم
رشته ی علوم آزمایشگاهی، ورودی مهر ۱۳۹۹
بوی خون ...
برای هزارمین بار دستهایش را میشوید ، شاید که رد خون خیالی پاک شود. رایحه صابون در فضا پیچیده اما هنوز بوی خون را احساس میکند.
از دیدن صورت رنگ پریدهاش در درون آینه میترسد و سر بلند نمیکند اما با گذشتن فکری در ذهنش، به ضرب سر بلند کرده و صورتش را میبیند.
رد باریکی از خون که گونهاش را رنگین کرده است، میبیند. هنوز هم صدای دلخراش او در سرش تکرار میشود، خواهش کردنهایش ، جیغ کشیدنهایش از ترس و در نهایت صدای شکستن شمعدان شیشه ای..
تصویر لبخندش، قبل از نفس آخر، جلوی چشمانش نقش میبندد.
کسی که در ظاهر خوب اما در باطن شوم بود. نمیتوانست از انتقام بگذرد. نمیتوانست اجازه دهد کسی که روزگارش را سیاه کرده، با خیالی آسوده زندگی کند. نمیتوانست خاطرات با هم بودنشان را فراموش کند. حتی قسم قبل از مرگ معشوقهش هم نتوانست مانع انتقام شود. همیشه همین گونه بود، کار خودش را میکرد.
غرق احساسات و افکارش بود که با صدای شکستن چیزی از فکر بیرون آمد. صدا مثل صدای همان شمعدان شیشه ای بود اما او در خانه اش شمعدانی نداشت. صدای پایی را شنید، او تنها زندگی میکرد و کسی در خانه اش نبود. پس از چند ثانیه صداها قطع شد. برگشت، شیر آب هنوز باز بود. دوباره دستهایش را شست.
با حس شدید شدن بوی خون، سرش را بلند کرد. او را دید. تصویرش در گوشه آینه دیده میشد. با همان لبخند قبل از مرگ و صورت رنگ پریده.
جا خورد. سرش را تکان داد. شاید خیال میکرد اما نه، هنوز هم همانجا بود. چشمانش را بست شاید اندکی آرام شود اما بوی خون را قویتر حس کرد.
با احساس دستی روی شانهاش چشم باز کرد. دست هر کس که بود، سرد بود. با چشم آینه را پایید که صورتش را کنار صورت خود دید.
+ سلام ...
ساره حسینی
رشته ی فناوری اطلاعات سلامت، ورودی مهر ۱۴۰۰
بخند مثل انار
دستهای دردسرساز من
به دستام نگاه میکنم، اه اه چقدر کثیف و سیاه شدن. نگا نگا زیر ناخونامم سیاهن. اگه مامان بفهمه ....
+ تو اینجا چیکار میکنییییی؟ چرا اینقدر لباسات کثیفن؟
دستم رو میکشه و منو کشون کشون از زیرزمین میبره بیرون. قبل از اینکه هوای تازه بهاری رو حس کنم، صدای جیغ گوش خراش مامان میپیچه تو گوشم:
+ورپریدههههه ، مگه من تو رو صبح نبردم حموم؟ الان چرا اینقدر کثیفی؟ من از دست تو چیکار کنم آخه؟
اومممممم ، واقعا هیچ جوابی به ذهنم نمیرسه. دلم برای مامان میسوزه. باور کنین تقصیر من نیست که اینهمه دردسر درست میکنم، تقصیر دستامه. بله، منظورم دقیقا همینیه که خوندین، تقصیر دستامه. یهو میبینم دستم میخوره به چینیهای مورد علاقه مامان و شَتَرق میشکنن. یا مثلا اون روز که از مدرسه برگشتم، باور کنین همش تقصیر دستام بود...
در رو آروم باز میکنم، چون مامان بهم یاد داده که همیشه در رو آروم باز کنم و آروم ببندم. درو یواش با دستم هل میدم به عقب و تق! در با صدای بلندی بسته میشه. منتظر جیغ مامان میمونم اما مثل اینکه خونه نیست 😊. اشکال نداره، من یه مرد بزرگم و از تنهایی نمیترسم که. به حوض وسط حیاط میرسم و چشمم میخوره به ماهی قرمزای تو حوض آبیمون. آخییییی، چقدر خوشگل و کوچیکن. چندبار سعی کردم بگیرمشون اما هر دفعه از دستم فرار میکنن. میگممم که بیا الان دوباره امتحان کنم. دور و برم رو میپام، واقعنی هیچ کس خونه نیست. آروم کیفم رو درمیارم که گوشه کیف میخوره به گلدون شمعدونی مامان و باز هم با صدای دوست داشتنی من، شترق، میفته زمین. ای وای من، نباید بذارم مامان بفهمه. آروم کیفمو میذارم زمین و با دستام سعی میکنم خاکهای روی زمینو جمع کنم و بریزمشون تو گلدون شکسته. آییییییی دستمممم برید. وایییی داره خون میاد، من از خون میترسم. مامانننن! مامان که خونه نیست. من یک مردم پس نباید بترسم. وایییییی داره میسوزه. انگشتمو تو آب حوض فرو میکنم. آخیش، بهتر شد. عههههه آب داره کثیف میشه، باید ماهی ها رو نجات بدم. سریع میدوم سمت خونه و میرم از بین ظرفای آشپزخونه یک ظرف بزرگ برمیدارم و پر از آب میکنمش. ایندفعه مواظبم دستم به چینیهای مامان نخوره. آروم آروم میرم سمت حوض. چقدر سنگینه :/ .
بالاخره میرسم به حوض. حالا بخش سخت ماجرا، یعنی برداشتن ماهیها از تو حوضه. حالا چجوری اینکار رو بکنم؟ آها، فهمیدم. باید با دستام اونا رو آروم بگیرم. خب آروم و بی سروصدا میرم سمت حوض. ماهیها نباید بترسن وگرنه از دستم فرار میکنن. میشینم روی لبه حوض و آروم خم میشم. ووویییی آب سرده. منتظر میمونم یک ماهی قرمز بیاد نزدیکم، تا بعدش بگیرمش و بندازمش تو ظرف پر آب. تا صد میشمرم ولی باز هم هیچکدوم نیومدن سمتم.
پوففففف، خسته شدم دیگه. بهتره خودم برم دنبالشون. با عجله کفشامو در میارم و میرم تو آب. سخت مشغول گرفتنشونم که با صدای زنگ در حیاط هول میکنم و تالاپی میفتم کف حوض. آییییی، کل لباسام خیس شدن. ای بابا، هر کی پشت دره آدم بیتربیتیه. چون دستشو از روی زنگ برنمیداره. خب بابا، اومدم دیگه. سرم رفتتتتتت. شلپ شلپ با همون لباسای خیس میرم در رو باز میکنم. باز شدن در همانا و جیغ بلند مامان هم همانا. به قول اون جمله که میگه: "دیدم که جانم می رود". باقی ماجرا رو هم خودتون میتونین حدس بزنین که چیشد. نمیتونین؟ بذارین خودم بگم پس. مامان که من رو خیس و گلدون محبوبشو شکسته دید، برای تنبیه منو بدون شام فرستاد تو اتاقم. جاتون خالی، اینقدر با ماشینام بازی کردم که نفهمیدم چجوری خوابم برد.
یا مثلا اون شبی که خانجون اومده بود خونمون....
اون روز خانجون بعد از یه عالمه روز اومده بود خونمون. من خانجونم رو خیلی خیلی دوست دارم، میدونم اونم منو خیلی دوست داره. آخه همیشه بهم میگه پسر قشنگم. مامان بهش میگه منو داره زیادی لوس میکنه. من اصلا موافق مامان نیستم. خانجون هم با حرف من موافقه.
با فضولی بین صحبتهای مامان و خانجون، فهمیدم که قراره امشب دیگ غذا به پا کنن. به به، شما نمیدونین که غذاهای خانجون چقدر خوشمزه و لذیذن. آخ آخ، من میمیرم برای غذاهاش. شما نمیدونین که.
کل روز رو با فکر غذا به زور سر کردم. بالاخره شب رسید. من به بابام کمک کردم تا گاز بزرگمون و دیگها رو از تو زیرزمین بیاره بیرون و تو حیاط سرپاشون کنه. گاز رو وصل میکنیم. مامان برای خانجون یک چهارپایه میاره تا اگه خسته شد بشینه و مواظب دیگ باشه. خانجون همیشه موقع درست کردن غذا، یک چارقد سفید با گلهای کوچولو قرمز دور کمرش میبینده. همه مشغولیم که یهو زنگ در حیاط رو میزنن. خانجون با گفتن "یا علی" بلند میشه و میره در رو باز کنه. نگاهم میفته به چارقد خانجون که روی چهارپایه جامونده. همون موقع خانجون صدام میزنه تا چارقدشو براش ببرم. آروم چارقدشو از روی چهارپایه جمع میکنم. صدای ترق تروق ظرفا حواسم رو پرت میکنن. وای مامان چقدر سروصدا میکنه. خانجون دوباره صدام میزنه. وای چارقد خانجون یادم رفت. سریع برش میدارم و بدو بدو میرم دم در تا بهش بدم. وایسا ببینم، یه بویی داره میاد. یعنی از کجا میتونه باشه؟ دوروبرم رو نگاه میکنم ولی چیزی نمیبینم. چشمم میفته به چارقد خانجون، وای خداااا. چارقد خانجون داره آتیش میگیره.
+خانجوننننن، چارقدت داره آتیش میگیره.
خانجون با این حرفم هول میکنه و چارقد رو پرت میکنه تو حیاط. چارقد با آتیشش میفته وسط قالی تو حیاط و آتیش شعلهور تر میشه. جیغ مامانم ما رو به خودمون میاره. بابام زنگ میزنه به آتش نشانی و اونا سریع میرسن به خونمون. در حیاط که باز بود و اونا با اون شلنگ آب درازشون میان تو حیاط. اما یه اتفاقی میفته، شلنگ میخوره به دیگ و همه غذا ها میریزن رو زمین. منم میزنم زیر گریه و میدوم سمت شیلنگ که باز هم دستم میخوره به گیرهش و آب با شتاب میاد بیرون. کل حیاط خیس میشه و اون آقا محکم میخوره به در و سرش میشکنه (بعدا مامانم بهم گفت بخاطر فشار آب بوده). بخاطر خیسی زمین پام لیز میخوره و محکم میخورم زمین. بدتر میزنم زیر گریه. هم بخاطر زمین خوردنم و هم بخاطر غذاهای خوشمزه خانجون که روی زمین ریختن. بلند میشم و میرم سمت غذاها. همشون کثیف شدن. میرم سمت دیگ ببینم چیزی مونده یا نه که باز دوباره دستم میخوره به دیگ و جیغم میره هوا.
+ آیییییی دستم سوخت. مامانننننن
مامان با جیغم هول میکنه و میاد سمتم. دستمو فوت میکنه که بدتر میسوزه. بیشتر جیغ میکشم. آخر همه این اتفاقا، باعث راهی شدن هممون به بیمارستان میشه.
خب، دیدین که من واقعا تقصیری نداشتم و ندارم و همه مقصر همه اتفاقات دستای قشنگمن.
مرسی از نگاههای گرمتون که این متن رو خوندید.
همیشه شاد و در پناه حق.
ساره حسینی
رشته ی فناوری اطلاعات سلامت، ورودی مهر ۱۴۰۰
در حاشیه
گاهنبارها ، جشنهای آفرینش
چون آسمان و زمین و آب و گیاه و جانور و مردم، تا عالم به سالی تمام آفریده شد و به اول هر یکی از پارهها پنج روز است نامشان گهنبار. (کتاب التفهیم)
گاهنبار، آیین و جشنی است که از دیرباز در پهنهی ایران فرهنگی، بهپا داشته میشده است، جشنی که نخستین پایه و مایهی آن گرد هم آمدن، همافزایی، همازوردی و شادی است.
به باور ایرانیان باستان، آفرینش هستی در شش گاه (شش مرحله) آفریده شده است که پیدایش گاهنبار را از روزگار پیشدادیان و نخستین بنیانگذارش را جمشید میدانند. زرتشتیان در این جشنها به ستایش اهورامزدا و سپاسگزاری از او برای دادهها و آفریدههای نیکاش میپردازند. گاهنبار با کشاورزی و دامداری و زندگی کشاورزی پیوند بنیادین دارند ، به طوریکه هر کدام از گاهنبارها، برابر با زمانی است که دگرگونیهای بنیادین برای کشاورزان رخ میدهد و این دگرگونیها با خود جشن و شادی میآورد.
شش گاهنبار عبارتند از :
Maidh-yo-zarem: (میدیوزَرِیم) – نخستین گاهنبار روز پانزدهم اردیبهشتماه، چهلوپنجمین روز از آغاز سال که در آن «آسمان» آفریده شد. ترجمه این گهنبار ، نیمه سرسبزی یا نیمه بهار است .
Maidh-yo-shema: (میدیوشـِیم) – روز پانزدهم تیرماه، صدوپنجمین روز سال که در این روز «آب» آفریده شد. ترجمه این گهنبار ، هنگام برداشت نیمی از دانهها و میوههاست .
Paiti-shahem: (پَـیتهشَـهیم) – روز سیام شهریورماه صدوهشتادمین روز سال که در این روز «زمین» آفریده شد. ترجمه این گهنبار ، گردآوری همه دانهها است .
Aya-threm: (اَیاسرِم) _ سیام مهرماه، دویستودهمین روز سال که در آن «گیاه» آفریده شد. ترجمه ی این گهنبار ، هنگام خوشبختی و شادمانی است.
Maidh-ya-rem: (میدیارِم) – بیستم دیماه، دویستونودمین روز سال که «جانوران» آفریده شدند. ترجمه ی این گهنبار ، نیمهی سال است.
Hamas-path-maedem: (هَـمَـسپَـتمَدُم): در آخرین روز سال کبیسه، یعنی سیصدوشصتوپنجمین روز سال، که آن را وهیشتواشتگاه مینامند، گاهیکه «مردمان» آفریده شدند. ترجمه ی این گهنبار ، گاهی از سال ، که گرما و سرما به میانه میرسد، است .
چگونگی برگزاری
هر گاهنبار را پنج روز جشن میگیرند که روز پنجم آن ، از دیگر روزها والاتر است و جشن بزرگ بهشمار میرود. نخست ، موبدان بخشهایی از اوستا به نام آفرین گاهنبار را میخوانند، آنگاه سفره عام میکشند و هر کس – از نادار و دارا – برسر سفره گاهنبار مینشینند. آنهایی که خود نمیتوانند خرج آن را بدهند، باید در آیینی که دیگران برپا میکنند یا از درآمد موقوفات است ، شرکت کنند و از خوان گاهنبار که در همه جا گسترده میشود بهرهمند شوند.
متن آفرینگان گاهنبار:
به خشنودی اهورامزدا، بر زبان میآورم و میخوانم بهترین نیایشها را. بر زبان میآورم از جان، با باوری نیک که مزداپرست زرتشتی و دشمن همه بدیها و پیرو آیین اهوراییام. نیایش و آفرین میخوانم همه گاهها و هنگامهای روز و ماه و جشنهای سال (گاهنبار) را، که ردان وسروران اند و با خشنودی ستایش میکنم، و این نیایش را به هنگام بامدادان میسرایم. نیایش میکنم و آفرین میخوانم بر همه گاهنبارهای سال، هنگام هر جشنی که باشد، به نام بر زبان میآورم و آیینهای ویژه میگذارم. نیایش و آفرین خوانی میکنم برای گاهنبار، میدیوزرم، میدیوشم، پیته شهیم، ایاسرم، میدیارم، همسپتمدم؛ که همه ردان و سروران اند. داد و دهشهایتان را ای مزدیسنان در جشنهای ششگانه سال پیشکش کنید. از برای گاهنبارها «میزد» (خوانهای گسترده گاهنبار) را از برای این ردان و سروران بدهید. یک گوسفند سالم و تندرست و جوان. هرگاه توانایی نداشتید، نیاز کنید نوشابه مقدس هوم را و بنوشانید به داناترین و آگاهترین و راستگوترین و آنانکه بهتر و شایستهتر فرمان دهد از میان مردمان، که یار و همراه بینوایان و مددکار غریبان و دور از شهرها و آموزنده دین و در اشویی و راستی برگزیدهترین باشد. هرگاه توانایی نیاز آن نیز نبود، بدهید برای آنچنان کسان، باری از هیزم خشک و خوب سوز را. هرگاه آن هم نشد، به خانه آن ردگاهنبار (روحانی زرتشتی که اجراکننده این مراسم است) ببرید یک پشته هیزم. بسرایید سرود بزرگی خداوند را و اهورامزدا را به نام بخوانید در یکتایی و بیهمتایی پروردگار جهان، چنین: بیگمان شهریاری زیبنده و سزاوار آن کس است که بهتر شهریاری کند، و اوست اهورا مزدا که با بهترین راستی برابر است و بندگی و عبادت خود را به پیشگاه وی تقدیم میکنیم و باشد که این چنین «میزد» ی پذیرا شده و ردگاهنبار را خشنود و شادمان کند، و این است گاهنبار …
فاطمه عزیزی مقدم
رشته علوم آزمایشگاهی، ورودی بهمن ۱۳۹۹
مثل خون در رگ های من
زیبایی تو، لنگری است
که میان آفتابهای همیشه در نوسان است.
زیبایی تو، شکست ستمگری است
و چشمانت با من گفتند
که فردا ، روز دیگری است !
این کتاب مجموعهای از نامههای احساسی زندهیاد احمد شاملو به همسرش آیدا سرکیسیان می باشد، که ۱۵ سال پس از درگذشت او در نهایت آیدا راضی به انتشار آنها شده است.
در زمانهای که عشق و عاشقی معنای پوچی می دهد و از یاد رفته ، دیدن احمد شاملویی که تمام دنیایش در چشمان آیدا خلاصه میشود، باعث ریشه دواندن شیرینی عشق در قلب ما میشود ، چون این کتاب تکهای از قلب شاملوست ولی در دستان ما...
زیبایی و شیرینی کلمات شاملو شما را جادو میکند و لحظهای نمیتوانید کتاب را زمین بگذارید زیرا هر نامهی کتاب، روشنگر مسیری نورانی ، برای هر عاشقی است که در آن تعهد ، وفاداری و زندگی را میآموزید .
این کتاب به ما نشان میدهد که مهم ترین بخش عشق آنجاست که آن را با همه ی عیبها و حسنهایش بپرستید و آن را معجزه ی زندگی خود بدانید ، همان طور که شاملو میگوید :
معنی (( با توبودن )) برای من (( به سلطنت رسیدن )) است.
چه قدر کنار تو مغرورم !
_ به من نگاه کن که چه تنها و خسته بودم ، حالا به برکت قلب تو که کنار قلب من میتپد ،
چه شاد و چه نیرومندم !
آیدای من ، معجزهی من ! شاملو به ما این تلنگر را میزند که عشقی، عشق است که در طوفان وهیاهوی زندگی پابرجا بماند ، زیرا چاره در رها کردن نیست و باید با عشق به زندگی ادامه داد ، کنار هم با خوشیهای کوچک، شادمان و با سختیهای بزرگ، قوی تر !
من برکه ها و دریاها را گریستم
ای پریوار در قالب آدمی
که پیکرت جز در خلواره ی ناراستی نمیسوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه میکند
دریایی که مرا در خود غرق میکند
تا از همهی گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیدهدم با دستهایت بیدار میشود.
( ۲۰ بهمن ۱۳۴۲)
فاطمه عزیزی مقدم
رشته علوم آزمایشگاهی، ورودی بهمن ۱۳۹۹
رمان دزیره (Désirée) / نویسنده: آن ماریسلینکو
آهسته سرش را تکان داد و با لحن آرامی گفت: اوجنی تو درست میگویی ولی من در سرنوشت آن میلیونها آدمی که تو میگویی نفوذ خواهم کرد و آنها را تحت تسلط قرار خواهم داد. اوجنی تو مرا قبول داری؟ هر اتفاقی بیفتد به من وفادار میمانی؟
ناپلئون بناپارت / رمان دزیره / ترجمه دکتر رویا امامی میبدی
"دزیره" اثر آنماری سلینکو، به نقل زندگی برناردین اوجنی دزیره کلاری، همسر کارل چهاردهم و مادر اسکراول از زبان خود او میپردازد. دزیره کلاری ملقب به دزیدریا، ملکه سوئد و نروژ، دختر فرانسوا کلاری تاجر ابریشم و اهل مارسی بود که در هشتم نوامبر سال ۱۷۷۷ میلادی در مارسی فرانسه چشم به جهان گشود.
رمان در ابتدا به شرح ماجرای عاشقانه دزیره کلاری و نامزدی او با ناپلئون بناپارت میپردازد. نامزدی ای که دو سال بعد توسط ناپلئون زیر پا گذاشته شده و ناپلئون با مادام ژوزفین دوبوهارنه در پاریس ازدواج میکند. دزیره که تصور میکند هرگز نمیتواند این شکست را فراموش کند، در فرانسه با ژنرال ژان-باپتیست برنادوت، مردی بادرایت و جنگاور آشنا میشود و از او صاحب فرزندی به نام اسکار میگردد. برنادوت به دلیل موفقیتها و خوشنامیهایش در سال ۱۸۱۰ به عنوان پادشاه تاجگذاری میکند و به این ترتیب دزیره نیز به عنوان ملکهی سوئد و نروژ پذیرفته میشود.
مهم نیست که آدم چه میکند. مهم این است که کار را خوب بکند. حالا که ملکه هستی لااقل ملکهی خوبی باش.
سلینکو در رمان دزیره، از خلال روایت داستان اوجنی، به روایت وقایع بعد از انقلاب فرانسه، ظهور ناپلئون بناپارت و قدرت گرفتن او، جنگها و کشورگشاییهایش، امپراطوری او و نیز افول و سقوط وی میپردازد. این رمان، برگرفته از وقایع و رویدادهای نیمه دوم قرن هجدهم و عصر ناپلئون است. در این رمان میخوانیم که دزیره چطور طوفان حوادث روزگار خود را پشت سر میگذارد و به جایی میرسد که در ابتدای رمان نه خودش و نه هیچ یک از اطرافیانش فکر آن را هم نمیکنند. رمان دزیره همچنین نوشتاری است علیه جنگ و در ستایش عشق و صلح.
داستان آنماری سلینکو پس از انتشار به سرعت بر سر زبانها افتاد و تبدیل به یکی از پرطرفدارترین رمانهای جهان گردید، چنان که هنوز چندی از انتشار این کتاب نگذشته بود که به زودی به اغلب زبانهای دنیا ترجمه شد و در سراسر جهان میلیونها خوانندهی مشتاق پیدا کرد. دههها از نوشتن این کتاب جذاب و خواندنی میگذرد اما داستانی که آنماری سلینکو شرح میدهد همچنان در گروه پرخوانندهترین آثار قرار دارد. به طور حتم تنها دلیل موفقیت رمان دزیره، صرفا روایت داستان زندگى دختری ابریشمفروش نیست که روزی ملکهى سوئد و نروژ میشود؛ بلکه رمز موفقیت و ماندگاری این رمان را میتوان در شخصیتپردازی نویسنده از ناپلئون جستوجو کرد.
آنچه این کتاب را از ردیف آثار عامهپسند خارج مىکند، شرح دقیق خصوصیات اخلاقى، روحى، جسمى و بلندپروازىهاى ناپلئون است که با دقت و ظرافت تمام بدون ادعاى تاریخنگارى، در این رمان آمده است. در این کتاب ناپلئون بناپارت، عریان، بدون آن پیرایههاى حماسى و قهرمانى که فرانسوىها دوست دارند به او ببندند و فارغ از ابعاد اغراقآمیزى که تاریخنویسها به او نسبت میدهند معرفی می شود. سلینکو او را به عنوان فردى تاریخى با همهى نقطهضعفها، بىرحمىها، جاهطلبىها، آنطور که واقعاً بوده برایتان به تصویر میکشد.
پدر جان، خاطرات دخترت در همین دفتر تمام شد و چیزی نمانده که به آن اضافه کنم چون خاطرات دخترت بعنوان ملکه شروع شده است. پدر عزیزم کاش الان تو و مادر زنده بودید و به من دلگرمی میدادید ولی به شما قول میدهم که همیشه باعث افتخار و سربلندیتان باشم و این را همیشه به خاطر میسپارم که دختر ابریشمفروشی محترم بودم. در خط آخر دفتر خاطراتم این جمله را نوشتم: خداحافظ روزهای خوش و تلخ همشهری کلاری و سلام ملکه سوئد.
دزیره در سال ۱۸۴۴ همسر خود را از دست داد و بارها تلاش کرد تا از مقام خود استعفا بدهد اما هیچگاه پذیرفته نشد. ملکه دزیره کلاری در سال ۱۸۶۰ در حالی که ۸۳ سال داشت، از دنیا رفت و در کنار مزار همسرش در کلیسای لوتران به خاک سپرده شد.
محمدرضا عبدی
رشته علوم آزمایشگاهی، ورودی مهر ۱۳۹۹
کافه انار
معرفی شاعر - فریدون مشیری
ای بهار ای همیشه خاطرات عزیز عاقبت کجا؟ کدام دل؟ کدام دست؟ آشتی دهد من و تو را؟
در معرفی شخص این شماره، باهم داستان زندگی شاعری را میخوانیم که یکی از افراد بهنام در شعر نو بوده و اشعار وی، مخاطبان بسیاری را به خود جذب کرده است. فریدون مشیری در تاریخ سیام شهریور ماه ۱۳۰۵ در شهر تهران به دنیا آمد. پدرش در وزارت پست مشغول به کار شد. مادرش اعظمالسلطنه نام داشت که ملقب به خورشید بود. مادر وی علاقه بسیاری به شعر و ادبیات داشت و شعر هم میسرود.
مشیری از دوران خردسالی به شعر علاقه داشت و در دوران دبیرستان و سالهای اول دانشگاه، دفتری از غزل و مثنوی ترتیب داد. آشنایی با قالبهای شعر نو، او را از ادامهی شیوهی کهن بازداشت، اما راهی میانه را برگزید. این شاعر در سال ۱۳۳۴ نخستین دفتر شعرش را با نام تشنه طوفان و با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی منتشر کرد که نیمی از آن اشعار کلاسیک و نیم دیگر شعر نو بود.
دیگر به روزگار نمیبینم، آن عشقها که تاب و توان سوزد،
در سینهها ز عشق نمیجوشد، آن شعلهها که خرمن جان سوزد
خود او درباره این مجموعه میگوید: «چهارپارههایی بود که گاهی سه مصرع مساوی با یک قطعه کوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافیه و هم معنا، آن زمان چندین نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی، مهدی اخوان ثالث و محمد زهری بودند که به همین سبک شعر میگفتند و همه شاعران نامداری شدند، زیرا به شعر گذشته بیاعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قدیم احاطه کامل داشتیم، یعنی آثار سعدی، حافظ و فردوسی را خوانده بودیم، در مورد آنها بحث میکردیم و بر آن تکیه میکردیم.
***************
فریدون مشیری در سال ۱۳۳۵ دومین دفتر شعرش را با عنوان گناه دریا منتشر کرد که بازتاب زیادی در میان مردم داشت. وی پس از پنج سال و در سال ۱۳۴۰ سومین دفتر شعرش را تحت عنوان ابر منتشر کرد.
معروفترین اثر فریدون مشیری شعر کوچه نام دارد که در اردیبهشت ۱۳۳۹ در مجله «روشنفکر» چاپ شد. این شعر در سال ۱۳۴۰ شهرت زیادی پیدا کرد و باعث شد عنوان دفتر شعر “ابر”، به “ابر و کوچه” تغییر پیدا کند.
شعر کوچه از زیباترین و عاشقانه ترین شعرهای نو زبان فارسی است.
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم!
از دیگر آثار این شاعر میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
تشنه طوفان، گناه دریا، نایافته، ابر، ابر و کوچه، بهار را باور کن، پرواز با خورشید، از خاموشی، برگزیده شعرها، گزینه اشعار، مروارید مهر، آه باران، سه دفتر، از دیار آشتی، با پنج سخنسرا، لحظهها و احساس، آواز آن پرنده غمگین، تا صبح تابناک اهورایی، نوایی هماهنگ باران، از دریچه ماه.
یکی از مهمترین ویژگیهای شعر فریدون مشیری را باید سادگی و روانی زبان او دانست. او پیام و اندیشهاش را بهروشنی بیان میکند و در تلاش نیست با زبان درگیر شود. علت محبوبیت اشعار او نیز دقیقاً همین است؛ شعری ساده با زبانی روان که البته متعالی و فاخر است. فریدون مشیری هم در قالبهای کلاسیک شعر سروده است و هم در قالب جدید نیمایی. هم رباعی و قطعه و غزل دارد و هم شعر نو.
یکی دیگر از ویژگیهای مهم شعر فریدون مشیری توجه او به عشق و انسانگرایی است. او مفاهیمی همانند صلح و آشتی، عشق و دوستی، درک درد مردم جهان، واکنش نشان دادن و همدردی کردن با آنها را در قالب شعر بیان میکند و شعرش را در خدمت ایدئولوژی یا احزاب سیاسی درنمیآورد. دوست ندارد از شعرش سوءاستفاده شود و اعتقاد دارد اندیشهی آزادی، محبت و خدمت، مهمتر از پیوستن به جناحهای سیاسی با شاخهی این حزب و آن حزب است.
فریدون مشیری سال ها بود که گرفتار بیماری شده بود و از آن رنج می برد. وی سرانجام در سن هفتاد و چهار سالگی در بامداد روز جمعه سوم آبان ماه ۱۳۷۹ در تهران دار فانی را وداع گفت. مزار ایشان در بهشت زهرا، قطعه ی ۸۸ هنرمندان، ردیف ۱۶۴ و شماره ۱۰ قرار دارد.
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کردهام ، بنشین تماشایت کنم
الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم
گلهای باغ شعر را زیب سراپایت کنم
بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم…
صبا غفاری
رشته علوم تغذیه، ورودی مهر ۱۴۰۰
دستها
از دل و دیده، گرامیتر هم آیا هست؟
دست،
آری، ز دل و دیده گرامیتر؛ دست!
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بیگمان دست گرانقدرتر است.
هرچه حاصل کنی از دنیا، دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوشترین مایهی دلبستگی من با اوست.
در فروبسته ترین دشواری، در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم: هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست که هست!
بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کار،
کوه را چون پرِ کاه از سر راهت بردار!
وه چه نیروی شگفت انگیزیست،
دستهایی که به هم پیوسته ست!
به یقین، هرکه به هر جای در آید از پای
دستهایش بسته ست!
دست در دست کسی،
یعنی: پیوند دو جان!
دست در دست کسی،
یعنی: پیمان دو عشق!
دست در دست کسی داری اگر،
دانی، دست،
چه سخنها که بیان می کند از دوست به دوست،
لحظهای چند که از دست طبیب،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد،
نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،
پرچم شادی و شوق است که افراشتهای!
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست!
دست، گنجینهی مهر و هنر است؛
خواه بر پردهی ساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهرهی نقش،
خواه بر دندهی چرخ
خواه بر دستهی داس،
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی!
آنچه آتش به دلم میزند، اینک، هردم سرنوشت بشرست،
داده با تلخی غمهای دگر دست به هم!
بار این درد و دریغ است که ما،
تیرهامان به هدف نیک رسیدست، ولی
دستهامان، نرسیدست به هم!!!
فریدون مشیری
صبا غفاری
رشته علوم تغذیه، ورودی مهر ۱۴۰۰
بررسی بحران های مالی جهان
نویسنده : دکتر ابوالفضل شهرآبادی
علم اقتصاد ، علم تصمیم گیری است . در زندگی روزمره ما به طور ناخودآگاه با اقتصاد و تصمیمهای مبنی بر آن درگیر هستیم و بسیاری از سویههای ذهنی ما بر همین منوال میباشد.
از تاثیرات کلان اقتصاد که بگذریم (تورم ، رکود ، بیکاری و ....) ، آشنایی با درآمد ، هزینه و سرمایه گذاری تاثیرات شگفت و بزرگی را میتواند برای هر انسانی رقم بزند و زندگی آدمی را دستخوش تغییرات قابل مشاهده کند. برای آشنایی با این علم، پس از مطالعه در زمینههای این که در ابتدای به ساکن، "اقتصاد چیست" میتوان به سراغ تاریخ این علم رفت؛ که چه تصمیمهایی، چه بر سر مردمان این کرهی خاکی آورده است.
متاسفانه در کشور ما منابع زیادی در زمینهی تاریخ اقتصادی در دسترس نیست. ترجمههای اندکی در این زمینه صورت گرفته و بهای آن چنانی به این موضوع داده نمیشود. از معدود کتابهای در خور شأن خواننده، کتاب “بررسی بحرانهای مالی جهان” است.
این کتاب به بررسی بحرانهای مالی بهوجود آمده در دو قرن گذشته میپردازد (از بحران مالی سال ۱۸۲۵ آمریکای لاتین تا بحران ۲۰۱۰ منطقهی یورو). در ابتدا با بحران مالی و انواع آن آشنا میشوید، سپس بحران به بحران همگام با تاریخ پیش خواهید رفت. تاثیرات آن بر کشورهای مختلف (به غیر از کشور بحران زده) و راهکارهای اقتصاددانهای صاحب سبک آن زمان را نیز مطالعه خواهید کرد.
سوال: چه تاثیری بر زندگی ما دارد؟
اگر مطالعه به صورت عمیق شکل بگیرد، آن چیزی که پی به آن خواهید بُرد، این است که یک تصمیم کوچک، چگونه میتواند در سطح کلان منطقهای، باعث شکوفایی یک کشور و از آن سمت، باعث نابودی یک کشور و مردمانش شود. آنگاه است که اندکی به تصمیم های مالی و غیرمالی خود تفکر میکنید. نگران نباشید، قطعا همه تصمیمهای اشتباه در طول زندگی خود گرفتهاند؛ پس داشتن حس پشیمانی و تاحدودی ناامیدی در حین این تفکر، امری کاملا طبیعی است. سعی بر آن داشته باشید که از این به بعد، قبل از آن که تصمیمی را عملی و اجرایی کنید، اندکی به اهمیت آن در زندگی خودتان (در وهلهی اول) و سپس تاثیر آن در زندگی دیگران تفکر کنید و سنجیدهتر و عقلاییتر عمل کنید، هزینهها را مدیریت و بر درآمد خود تسلط داشته باشید.
برای مطالعهی بیشتر در صورت علاقه به موضوع بحرانهای مالی ، میتوانید کتاب “سقوط اقتصادی” اثر آدام توز را مطالعه کنید.
هوشمند و شرافتمند باشیم.
امیررضا عابدین زاده
رشته علوم آزمایشگاهی، ورودی مهر ۱۳۹۹
استاد کلهر
استاد کیهان کلهر، موسیقیدان، آهنگساز و نوازنده کُرد از ایل کلهر کرمانشاه و زاده تهران، مردی که با انگشتان معجزهگرش آثاری بس شنیدنی و خارقالعاده خلق میکند؛ آثاری که ذهن را لمس میکند و گوش و روح از شنیدن آن سیر نمیشوند؛ آثاری که جایزه گرمی بهترین موسیقی جهانی را از آن او کرد.
کیهان کلهر نخستین نوازنده ایرانی است که برنده جایزه معتبر جهانی «وومکس» در سال ۲۰۱۹ در کشور فنلاند شد. وی هم به تنهایی در این راه خالق آثار خاص و جهانی بوده است و هم با اساتید مقامدار در حوزه هنر و موسیقی همچون زنده یاد استاد شجریان، شهرام ناظری، حسین علیزاده، علیاکبر مرادی، علیرضا افتخاری، ایرج بسطامی، همایون شجریان، مجید خلج و اعضای گروه دستان همکاری داشته و آهنگسازی و نوازندگی کرده است.
علاوه بر هنرمندان ایرانی، با سایر هنرمندان فرهنگهای مختلف همچون اردال ارزنجان از ترکیه، شجاعت حسین خان از هند، یویوما از چین، ژائو ژیپینگ، عالیم قاسمف از جمهوری آذربایجان، بروکلین رایدر از آمریکا، ارکستر فیلارمونیک نیویورک، کوارتت کرونوس و گروه سازهای بادی هلند نیز همکاری داشته که او را به هنرمندی جهانی و بینالمللی تبدیل کرده است.
هنر انگشتان او به وسعت دریاست و این هنر تنها به نوازندگی ختم نمیشوند. آهنگسازی متن فیلم نیز کارنامه هنری او را درخشانتر کرده است. تازهترین آهنگسازی وی، موسیقی متن سریال "خاتون" است. علاوه بر این، کنسرتهای متعددی نیز برگزار کرده است.
یکی از گوشنواز ترین آثار او با آلت موسیقی "کمانچه" خلق شده اند. البته که تنها این آلت مهمان هنر او نبوده است، آثار دیگر بسیاری با آلات موسیقی اصیل ایرانی مختلف مانند تنبور، سهتار و شاهکمان نیز مهمان انگشتان هنرمند او بودند. از برجستهترین آلبومهای وی میتوان به آلبومهای "بی تو بسر نمیشود"، "فریاد" و "باران" اشاره کرد. آثار دیگر وی در صفحه نمیگنجد.
"موزیسین، موسیقیدان یا موسیقیشناس باید به ریاضیات، تاریخ و ادبیات آشنا باشد."
کیهان کلهر
ساره حسینی
رشته فناوری اطلاعات سلامت ، ورودی مهر ۱۴۰۰
معرفی نمایشنامه "تاجر ونیزی" / نویسنده: ویلیام شکسپیر
من دنیا را به اندازهی دنیاییش در نظر میآرم، تماشاخانهای که هرکس نقشی دارد و نقش من غمانگیز است. آنتونیو – تاجر ونیزی
تاجر ونیزی (The Merchant of Venice) نمایشنامهای در پنج پرده است که در سال ۱۵۹۶ توسط ویلیام شکسپیر نگاشته شد. اثری که از لحاظ تعداد اجرا و محبوبیت بین مخاطبان در کنار آثار بزرگ دیگری از این نویسنده چون "هملت" و "مکبث" قرار میگیرد. شکسپیر در نگارش این نمایشنامه، از دوران تیره فرهنگی در عصر الیزابت اول الهام میگیرد. نمایشنامه تاجر ونیزی، کمدی رمانتیکی است که به عنوان نژادپرستانهترین اثر شکسپیر نیز شهرت دارد. محتوای یهودستیزانه این اثر، همواره محل بحث بسیاری از صاحب نظران بوده است.
نکتهی قابل توجه در این نمایشنامه، تغییر زبان و نحوهی نگارش نویسنده است. برای مثال، گفتار آدمهای سطحی کوچه و بازار با شعری بیقافیه به نگارش درآمده؛ ولی وقتی شخصیتی صاحبمنصب مورد بحث قرار میگیرد، کلام نویسنده دگرگون شده و به شعری فاخر که مزین به آرایههایی زیباست، بدل میشود. این اثر به نقل موازی چند روایت پرداخته که در نقطهای، آنها را متصل میکند و اتفاقی بزرگ را رقم میزند.
این کتاب به روایت تاجری ونیزی به نام "آنتونیو" میپردازد که برای فراهم کردن مقدمات عروسی دوستش "باسیانو" و بانو "پُرشیا" از یک رباخوار یهودی پول قرض میگیرد. رباخوار که "شایلاک" نام دارد و از مسیحیان متنفر است شرط میکند که به ازای هر روز دیرکرد این قرض، آنتونیو باید تکهای از گوشت بدنش را به او بدهد. آنتونیو هم این شرط را میپذیرد. اما در حال تجارت، کشتیهایش دچار مشکل شده و نمیتواند برای پس دادن قرض نزد رباخوار یهودی برود.اگر بازپرداخت مبلغ یا مبالغ مکتوب در پیماننامه در فلان روز معهود و فلان محل مقرر صورت نگیرد، بگذارید تاوانش باشد تکهای از گوشت شما به وزن شش سیر که از هر بخش تنتان مرا خوش آید ببُرم و بردارم.
شایلاک – تاجر ونیزی
بلمونت؛ پایگاه عاشقان:
باسیانو در حال آمادهسازی مقدمات سفرش به بلمونت است؛ جایی که بانوی پرشیای صاحبمکنت در آنجا سکونت دارد. وصیت عجیب از جانب پدر درگذشته پرشیا، او را در موقعیتی نامطلوب قرار داده است. وصیت شامل معمایی است که به وسیلهی سه صندوقچه به رنگهای طلایی، نقرهای و سربی به وجود آمده است و پرشیا به عقد کسی در خواهد آمد که صندوقچهی درست را انتخاب کرده و با تمثالی از او رو به رو شود. باسیانو ظواهر بیرون را کمتر نمایش درون دانسته و از صندوقچه زر گذر کرده است و به صندوق نقرهای هم اعتنایی نکرده و در سومین صندوقچه تمثالی از پرشیا را مییابد:
ای که از روی ظاهر نمیگزینی؛ حدست را بخت یاور است و انتخابت درست.
عمر خوشحالی دوامی نمیآورد؛ نامهای از آنتونیوی بازداشت شده توسط شایلاک به دست باسیانو میرسد که حاوی خبر از اتفاقاتی عجیب در آیندهای نزدیک است. باسیانو راهی ونیز میشود. صحنهی چهارم محکمه برپا شده است. شایلاک به دنبال تاوان است و کاردش را لحظه به لحظه تیزتر میکند. باسیانو سراسر اضطراب است و آنتونیو بیتفاوت. خبر آمدن دو مرد خواننده را غرق در حیرتی عمیق میکند. آن دو مرد چه کسانی هستند و آنجا چی میخواهند؟ چه سرنوشتی در انتظار تاجر ونیزی خواهد بود؟ آیا شایلاک حکم را جاری میکند؟
این نمایشنامه بر صحنهی سالنهای تئاتر مختلفی درخشیده و منبع الهام تولید آثار سینمایی بسیاری نیز بوده است. از جملهی این آثار، میتوان به فیلمی با همین نام ساختهی مایکل رادفورد در سال ۲۰۰۴ اشاره کرد.
محمدرضا عبدی
رشته علوم آزمایشگاهی، ورودی مهر ۱۳۹۹
میکروفن انارستان
روز سپندارمذگان معادل روز عشق یا ولنتاین در ایران باستان
روز سپندارمذگان در ایران باستان به نام پادشاه سپندارمذگان، که یکی از شاهان افسانهای و پادشاهان خوب و عادل ایران باستان بود، نامگذاری شده است. او به دلیل عدالت و خوبیهایی که در حکومت داشت، مورد تحسین و احترام مردم قرار گرفته بود.
داستان این روز بر اساس اعتقادات دین زرتشتی و فرهنگ ایران باستان است که زنان و مادران به عنوان نمایندگان خداوند و نقش مهمی در حفظ خانواده و جامعه داشتند. اعتقاد بر این بود که زنان با نقش وظیفهشناس خود در خانواده، جامعه را به سمت خیر و صلح هدایت میکنند؛ بنابراین، روز سپندارمذگان به مناسبت احترام و تقدیر به زنان و مادران برگزار میشد تا این نقش وظیفهشناس آنها تحت تأکید قرار گیرد و از آنها تقدیر شود.
روز سپندارمذگان یکی از پنج روز مقدس در تقویم زرتشتی است که به عنوان روز عشق و احترام به زنان و مادران در ایران باستان جشن گرفته میشد. این روز در روز دوازدهم ماه فروردین برابر با ۱ آوریل در تقویم میلادی جشن گرفته میشد.
در ایران باستان، روز سپندارمذگان به مناسبت احترام و اعتقاد به زنان و مادران برگزار میشد. زنان و مادران در فرهنگ زرتشتی به عنوان نمایندگان خداوند برای حفظ خانواده و نسل بعدی تصور میشدند و به آنها احترام و تقدیر و تحسین و تکریم و دعا و نذر و عطای خیر و صلح در دنیا و آخرت توصیه میشد.
در این روز، مردان به زنان هدایایی اهداء میکردند و با هم برای شادی و خوشبختی جشن میگرفتند. همچنین در این روز، زنان نیز از مردان هدایا و نذورات دریافت میکردند.
به طور کلی، روز سپندارمذگان به عنوان روز عشق و احترام به زنان و مادران در ایران باستان جشن گرفته میشد و این روز یک فرصت بود تا اعضاء خانواده با هم محبت، احترام و تقدیر را به نمایش بگذارند.
سید جواد جوادی
رشته علوم آزمایشگاهی، ورودی بهمن ۱۳۹۹